چقدر ناز غزل را کشیده ام که سراید
تمام سوز دلم را ز دوردست نگاهت
به کوچه های عبورت چقدر اب بپاشیم
یواشکی من و این چشم های مانده به راهت
هنوز می رسد از لا به لای این همه تقویم
صدای ندبه و زاری ز جمعه های پگاهت
چه قصه ها که شنیدم ز کودکی ز ظهورت
نیامدی و شدم خود چه قصه گوی پر اهت
چقدر هلهله دارد طنین سبز طلوعت
چقدر همهمه دارد گدای این همه جاهت
چگونه جان بسپارم به پای سرخ ظهورت
به وقت گفتن این شعر و یا رکاب سپاهت
شکسته بال عروجم ز تیرهای معاصی
خدا کند که نیفتم ز دیدگان سیاهت
تمام شهر و محل را سپرده ام که بگویند
به هر کجا که تو هستی خدا به پشت و پناهت
دعاترین دعاها همین دعای نگار است
امان بده که بمیرم به پای بقیت الاهت
داغ تو دارد این دلم
بی همگان به سر شود ، بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم ، جای دگر نمی شود
بی تو برای شاعری واژهخبر نمی شود
بغض دوباره دیدن ات هست و بدر نمی شود
فکر رسیدن به تو ، فکر رسیدن به من
از تو به خود رسیده ام اینکه سفر نمی شود
دلم اگر به دست تو به نیزه ای نشان شود
برای زخم نیزه ات سینهسپر نمی شود
صبوری و تحمل ات همیشهپشت شیشه ها
پنجره جز به بغض تو ابری و تر نمی شود
به فکر سر سپردنم به اعتماد شانه ات
گریه بخشایش من که بی ثمر نمی شود
همیشگی ترین من ، لاله نازنین من
بیا که جز به رنگ تو ، دگر سحر نمی شود
بی همگان به سر شود ، بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم ، جای دگر نمی شود